داستان زیبا و خواندنی دستهای مادر
پسر جوانی برای خواستگاری دختری رفت ، ولی دختر او را رد کرد و گفت : به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید !
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت :
در سن یک سالگی پدرم مرد ، و مادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند ، در خونه های مردم رخت و لباس میشست . . .