رفتم که با کوه دم زنم از تلخی تنهاییم صحبت کنم فریاد زنم؛
دیدم که کوه فواره زد خاکستر آمد بر سرم؛
از لرزش و ریزش کوه شرمنده پایین آمدم ؛
با تکیه بر تکه ی سنگ با رودخانه حرف زدم؛
واژه به واژه جمله را گفتم بگویم ناگهان
آب از دهان رود رفت خشکیده
پا بر راه زدم؛
بر سایه ای زیر درخت آرام گفتم با خودم:
تنها تر از تنها منم....