loading...

سایت تفریحی پاپافان

برای دیدن داستان به ادامه ی مطلب بروید مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید کفشهایش را گذاشت زیر

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
درآمد تضمینی اگه پولی دریافت نکنید با من 0 1032 pdndr
عکس های جدید و بسیار زیبای عاشقانه ی سال 2014 |عکس های ولنتاین 1392 3 4077 windows
عشقولانه ترین داستان به نام شرط عشق 4 4098 khanevadehh
پیشنهاد برای سایت 5 2957 khanevadehh
جوك هاي زيبا و خواندني 3 3016 khanevadehh
اگر هنوز نیمه گمشده خود را پیدا نکرده اید نگران نباشید! 2 2321 khanevadehh
اس ام اس سرکاری ماه رمضان 3 2907 khanevadehh
دانلود آهنگ جدید علیرضا قرایی منش بنام نیستی ببینی 1 1987 khanevadehh
اهنگهای مورد علاقت 8 4361 khanevadehh
اس ام اس پ نه پ 16 7163 khanevadehh
درگیری لفظی امیر تتلو با بهنوش بختیاری بر سر چه بود؟ 2 2440 khanevadehh
جمله جالب و معروف رضا عطاران در مورد زن ها 2 2650 khanevadehh
عکس و والپیپر کیانوش رستمی 6 4177 khanevadehh
فال روزانه یکشنبه 30 فروردین ماه 1394 1 1914 khanevadehh
چگونه می توان شرکت ثبت کرد 2 2430 khanevadehh
تن ماهی را با تخم مرغ نخورید... 2 2231 khanevadehh
دانلود کتاب های درسی از اول ابتدایی تا دانشگاه 3 2607 khanevadehh
عکس هایی از جدیدترین مدل موهای های لایت 1 2093 khanevadehh
ثبت شرکت ها چیست و اینکه چرا شرکت ثبت می کنیم 0 1554 farid332
چه شرکتی ثبت کنیم که بیشترین نفع را از ان ببریم 0 1713 company101
پسرک بازدید : 1536 یکشنبه 05 مرداد 1393 نظرات (0)

برای دیدن داستان به ادامه ی مطلب بروید

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک

توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید

کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش

دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان

خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ

هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد

خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند

مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت

فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید

یه روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر

گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …

فاطمه باز هم خندیده بود

آمد شهر، سه ماه کارگری کرد

برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار

تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید

آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان

کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!

حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!

پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد

یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید

پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.

صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.

- داداش سیگار داری؟

سیگاری نبود، جوان اخم کرد.

نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد

خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :

- پولام .. پولاااام .

صدای مبهم دلسوزی می آمد

- بیچاره ،

- پولات چقد بود؟

- حواست کجاست عمو؟

پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد

نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.

برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام

کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس

چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود

خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.

در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند

- داداش آتیش داری؟

صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود

چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت

با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.

- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم

جوان شناختش.

- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال

پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.

جوان دزد فرار کرد.

- آییی یی یییییی

مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد

- بگیریتش .. پو . ل .. ام

صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :

- چاقو خورده

- برین کنار .. دس بهش نزنین

- گداس؟

- چه خونی ازش میره

دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد

چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .

نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین

هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد

نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد

مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست

انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر

شاید فاطمه هم مرده باشد

شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند

کسی چه میداند ؟!

کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟

زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست

قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    بیشتر چه نوع مطالبی در سایت قرار بگیرد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1699
  • کل نظرات : 487
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1057
  • آی پی امروز : 76
  • آی پی دیروز : 310
  • بازدید امروز : 155
  • باردید دیروز : 1,972
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 10,764
  • بازدید ماه : 47,687
  • بازدید سال : 429,411
  • بازدید کلی : 8,517,264