داستان های عاشقانه
دانلود داستان های عاشقانه
رمان های عاشقانه
زیبا ترین داستان عاشقانه
روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود
مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی
ادامه داستان در ادامه مطلب ....
و شکوه دسته گل شده بود و لحظهای ازآن چشم بر نمیداشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرارسید قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه،
پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:
“متوجه شدم که تو عاشق گلها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم
و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال خواهد شد.”
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که
از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد
به سوی آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار در ورودی نشست...